۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

Postumus


سنگ
برای سنگر،
آهن
برای شمشير،
جوهر
برای عشق...

در خود به جُست‌وجويي پيگير
همت نهاده‌ام
در خود به کاوش‌ام در خود
ستمگرانه
من چاه مي‌کَنَم
من نقب مي‌زنم
من حفر مي‌کُنَم.

در آواز ِ من
زنگي بيهوده هست
بيهوده‌تر از
تشنج ِ احتضار:

اين فرياد ِ بي‌پناهي‌ زنده‌گي
از ذُروه‌ی دردناک ِ ياءس
به هنگامي که مرگ
سراپا عُريان
با شهوت ِ سوزان‌اش به بستر ِ او خزيده است و
جفت ِ فصل‌ناپذيرش
ــ تن ــ
روسبيانه
به تفويضي بي‌قيدانه
نطفه‌ی زهرآگين‌اش را پذيرا مي‌شود.


در آواز ِ من
زنگي بيهوده هست
بيهوده‌تر از تشنج ِ احتضار
که در تلاش ِ تاراندن ِ مرگ

با شتابي ديوانه‌وار
باقي‌مانده‌ی زنده‌گي را مصرف مي‌کند
تا مرگ ِ کامل فرارسد.
پس زنگ ِ بلند ِ آواز ِ من
به کمال ِ سکوت مي‌نگرد.

سنگر
برای تسليم
آهن برای ِ آشتي
جوهر
برای ِ
مرگ!
احمد شاملو
۱۵ مرداد ِ ۱۳۴۵

۴ نظر:

مهشید گفت...

خیلی قشنگ بود . دوسش داشتم

دست خيال گفت...

اول سلام و تبريك خونه جديد.خوبه آدم جايي داشته باشه براي فرياد زدن چيزي كه اين روزا بدجوري هواشو كردم.
هم اين شعر هم اون شعر ديگه شاملو واقا زيبا بود هر چند تلخ.كه ما سالهاست تلخي را زير لب مزه مزه مي كنيم.

شیوا شین گفت...

زندگی بیهوده است...بیهوده...بیهوده!
شاملو مرا خفه می کند...
انگار هم او تمام حرف ها را گفته است...چیزی برای گفتن باقی نمی گذارد...
زندگی بیهوده است...بیهوده...بیهوده!

جغد روز خواب گفت...

براي اول شعر معادل سازي كردم:
خصيتين براي خصيتين،شومبول براي شومبول
در خود به جستجوي داشاق،همت نهاده ام!