وقتی زمانی دیگر برسد، انگار همه ی دنیا قرار است زاویه اش را نسبت به آنجایی که ایستاده ای تغییر دهد.
مقاومت فایده ای ندارد، باید تغییر کنی و بهترین راه پذیرفتن است و منطق هم نمیداند، یا لااقل من منطقش را نمی فهمم.
دیگر دل به دریا زدم، هر چه بادا باد، قرار بود روز مبادا نیاید، حالا که آمد بگذار هر روز، روز مبادا باشد.
بگذار دست کم، کسی آزادی را با حساب و کتاب خودش از دستان من گرفته باشد و کاش واقعا آزادی را در همان "بی قفسی" که میگفت پیدا کند.
و من:
در آوار خشم و دلدادگی
که تنها امید حیات
نسیانِ بیداری و رویای شیرین است
ای کاش دل
به خوشه ای گندم فروخته بودم
"آی آزادی!
ای دروغ بزرگ..."
۳ نظر:
ما انتهای بودن را
تفسیر کرده ایم
جناب خیلی وقت بود نبودین.خیلی وقت پیشا که همیشه وبلاگتون رو میخوندم یادمه چند وقت اومدم اصلا نبودین دیگه.مسرور شدم از دیدن و خوندن قلم تواناتون
فروختنی بود که نفروختی؟
که آرزو کردی می فروختی؟
پیدا نمی کند. بس که فکر کرده بی قفسی آزادی است این چنین اسیر و شده به یک چشم ما را نمی بیند.
دروغ بزرگ...راست است گاهی بدیهی ترین چیزها طنینش آدم را یاد همان دروغ بزرگ می اندازد
ارسال یک نظر