۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

Fighting for a lost cause

وقتی زمانی دیگر برسد، انگار همه ی دنیا قرار است زاویه اش را نسبت به آنجایی که ایستاده ای تغییر دهد.
مقاومت فایده ای ندارد، باید تغییر کنی و بهترین راه پذیرفتن است و منطق هم نمیداند، یا لااقل من منطقش را نمی فهمم.
دیگر دل به دریا زدم، هر چه بادا باد، قرار بود روز مبادا نیاید، حالا که آمد بگذار هر روز، روز مبادا باشد.
بگذار دست کم، کسی آزادی را با حساب و کتاب خودش از دستان من گرفته باشد و کاش واقعا آزادی را در همان "بی قفسی" که میگفت پیدا کند.
و من:

در آوار خشم و دلدادگی
که تنها امید حیات
نسیانِ بیداری و رویای شیرین است
ای کاش دل
به خوشه ای گندم فروخته بودم
"آی آزادی!
ای دروغ بزرگ..."

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

...

پسر: بابا!...
پدر: جانم؟
پسر: چرا نمیتونم هیچ کاری بکنم؟ چرا اینقدر عاجزم؟!
پدر: تو عاجز نیستی اما به این میگن جبر روزگار بابا...
....
....
پدر: گریه نکن بابا، گریه نکن، یادت نمیره ولی باهاش میسازی...

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

دیدار در شب

...سرد است
و بادها خطوط مرا قطع میکنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهره ی فنا شده ی خویش
وحشت نداشته باشد؟
*
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز، باز، باز
که آسمان ببارد
و مرد، بر جنازه ی مرده ی خویش
زاری کنان نماز گزارد؟
...
فروغ فرخزاد

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

آمدیم، خوب حالا کی بریم؟!


تو سن بلوغ و حال هوای دپرسی و یاس فلسفی(!) ناشی از بلاهت و حماقت و تهور و لنگ درهوایی توامان اون دوران که بودم همیشه توی تقویمم روز تولدم رو سیاه و خط خطی میکردم و حداکثر تلاشم رو میکردم که اون روز کسی رو نبینم و از تبریکها و آرزوهای رنگارنگ و ... فرار کنم.
اما بعد از دو سه سال به خاطر دل خانواده به خصوص مادرم عادت روز تولد رو ترک کردم و سعی میکردم با خانواده باشم(چون هیچوقت جمع بزرگی از دوستان دورو برم نبود، حداکثر یکی دو نفر) اما خط خطی توی تقویم چند سالی بیشتر دووم آورد تا اینکه یواش یواش از اون فضا فاصله گرفتم و فکر کردم خوب به دنیا اومدن میتونه خیلی هم بد نباشه، کلی کار هست واسه انجام دادن و کلی بهانه واسه زندگی کردن و بعد از اون مثل آدم سعی کردم از روز تولدم لذت ببرم، حتی اگه تو تنهایی میگذشت، نا سلامتی یه گهی مثل من متولد شده، کم روزی نیست واسه خودش!!!
دیروز هم تولدم بود، هر چند که دوستانم لطف کردن بهم و شب قبلش سعی کردن غافلگیرم کنن و بعد از 11 سال از آخرین جشن تولدم کلاه بوغی سرم گذاشتن و شمع تولدم رو فوت کردم که یادم نره منم میتونم واسه آدما مهم باشم.
اما روز تولدم همونجوری گذشت که تو بچگی خودم می خواستم باشه، ولی ایندفعه نمی خواستم اما شد و حالا فکر میکنم کاش یا به دنیا نمیومدم یا لااقل تو این روز متولد نمیشدم!
جاتون خالی نبود، روز گهی بود، گه!
از آمدنم نبود گــــــــردون را ســــود -------وز رفتن من جـاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود -------کیــن آمدن و رفتنم از بهر چه بود
  • پی نوشت: دیروز فقط یه چیزش خوب بود، اونم عروسی شغال بود! بچه محلهای مادرم وقتی آفتاب تو آسمون باشه و بارونم بباره میگن امروز عروسی شغاله! فقط واسه چند لحظه حال خوبی داشتم و یاد بچگیا افتادم که با دهن باز این منظره رو نگاه میکردم و تو ذهنم دو تا شغال در حال ازدواج رو تصور می کردم!
  • پی نوشت2: نخند ای اون عمه ات رو...، خیلی عقده ای نیستم، همش به اندازه ی دیگران، قدر تو یا اون یکی الاغ عقده دارم، اما اگه از بعضی گره های تو دلت حرف بزنی شاید زودتر باز بشن! شاید...

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

من صبحدم کامبوج ام،
خرابم از رایحه ی عطر گردن خواهری ژولیده؛
که سیصد ترانه ی ملی از بر است
و تا لحظه ای دیگر
کنار مزرعه ی برنج تیرباران خواهد شد؛
در نهمین روز قاعدگی اش...

حسین پناهی

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

نقص "زبان" و نقصان"من"

"زبان، وسیله اعمال نظم قالب است. نمی توان بیرون از زبان با جهان ارتباط برقرار کرد، لذا جدا شدن از زبان و ادعای شناخت جهان از موضعی مستقل که حرف اساسی دکارت است، تنها یک ادعاست. لذا توهم به کارگیری زبان به عنوان پدیده ای مستقل از مواضع اجتماعی جای خود را به نظریه ای میدهد که بر مبنای آن زبان به مثابه عنصری که ما در درون آن با جهان رو به رو می شویم در شکل دهی "من" نقشی کلیدی می یابد. بین"من" ، "زبان" و "زندگی" امکان تفکیک وجود ندارد. به گفته بارت زبان، قدرت است چون مرا مجبور می کند کلیشه های از پیش شکل گرفته را به کار برم و آنچنان ساختار محتومی دارد که به ما بردگان اجازه نمی دهد از آن آزاد شویم، چون هیچ چیز بیرون زبان نیست." (فصلنامه سینما و ادبیات، پائیز 88، ص 11)
اصولا انسان خارج از اجتماع به نوعی تعریف خود را از دست میدهد و اصلا و ذاتا مجال حیات نمی یابد(که اگر غیر از این بود جامعه ای شکل نمی گرفت و عکس اعتقاد روسو وجهه تامل بیشتری میافت و گناه انسان بر گرده ی خودش می بود و نه جامعه) اما درست در لحظه ی برقراری ارتباط با پارادوکس نیازحیاتی به ارتباط کامل و عجز در تحقق کامل آن(که از نظر من هر دو ذاتی است و چنانچه اکتسابی تلقی شوند وجه پارادوکسیکال از بین میرود) مواجه است، و در نتیجه چاره ای جز استفاده از معدودی کلیشه های زبانی به عنوان تنها مخرج متصل به جهان خارج از خود ندارد و به دلیل تنوع بی نهایت تلقی و احساس گاهی کلمات را از معنای اصلی دور و در جایی دیگر بر اساس برداشت های درونی خود به کار می برد.
و حالا تضاد دیگری بر این اساس رخ مینماید، که زبان اگر چه خاصیتی نظم دهنده دارد اما در لایه های درونی و معنایی خود با آشوب و به هم ریختگی بسیار گسترده ای روبروست و دلیل اصلی این به هم ریختگی را باید در ضعف و ناکاملی خود زبان در بیان همه ی آنچه که باید ادا شود جست، و این دردی است به نظرم بی درمان!

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

حالمو به هم میزنی

گاهی آدمها حالمو به هم میزنن، از خودم بگیر تا ته تهش...
این چند روز وسط برهوت بودم و نصفه شب تو ظلمات مطلق زدم به بیابون وقتی دنبالم میگشتن اینقدر خندیدم که از صدای خندم پبدام کردن، دلم نمی خواست از اون بیابون لعنتی بکنم، اینقدر همه چی خشک بود که تخمین زدم با اون حالی که داشتم اگه سه ساعت می رفتم از پا می افتادم.
به خدا می ارزید، دیگه اون آرامش و تجربه نمی کنم، اونجا گفتم خوب کله ام داغه و نمی فهمم اما حالا که برگشتم فهمیدم چه مرگم شده بود و چرا نمی خواستم بیام.
باور کنید آفرینش آدم حماقتی بود که خدا مرتکب شد و بعدش عین خر توش موند، یعنی اگه دستم به اونی که قرار خدا باشه می رسید چنان لگدی نثار ت-خ-مش می کردم که آفرینش و گل لگد کردن از یادش بره!
حیف، حیف که عاشق همتونم که سرتا پاتونو گه گرفته! نه که من تا خرخره توش نباشم، منم یه گهی ام بد تر از همه تون حمالا!
حیف که این حماقت هم از خدای احمق به ارث بردم که اینقدر نسبت به آدمها وصلم میاد که فصلم رو غیر ممکن میکنه، اینقدر اینجا هستن که دوسشون دارم که نمی تونم کل صورت مسئله رو پاک کنم و فیصله اش بدم این ننگ خدا رو! همه رو با این همین کثافت کاریاش پا بند کرده و حالا به ریشمون می خنده!
اینقدر گفتم فلانی پر از پارادوکسه که حالا خودم شدم پارادوکس مجسم! بخند غ-ر-و-م-دنگ، بخند، هیستری گاهی خود زندگیه!
  • پی نوشت1: بدی جیغ کشیدن گاهی در اینه که پتتو میریزه رو آب و همه ی شعارهایی که میدی رو سه سوته کشکش می کنه!
  • پی نوشت2: همه چی عوض میشه، همه چی!