تو سن بلوغ و حال هوای دپرسی و یاس فلسفی(!) ناشی از بلاهت و حماقت و تهور و لنگ درهوایی توامان اون دوران که بودم همیشه توی تقویمم روز تولدم رو سیاه و خط خطی میکردم و حداکثر تلاشم رو میکردم که اون روز کسی رو نبینم و از تبریکها و آرزوهای رنگارنگ و ... فرار کنم.
اما بعد از دو سه سال به خاطر دل خانواده به خصوص مادرم عادت روز تولد رو ترک کردم و سعی میکردم با خانواده باشم(چون هیچوقت جمع بزرگی از دوستان دورو برم نبود، حداکثر یکی دو نفر) اما خط خطی توی تقویم چند سالی بیشتر دووم آورد تا اینکه یواش یواش از اون فضا فاصله گرفتم و فکر کردم خوب به دنیا اومدن میتونه خیلی هم بد نباشه، کلی کار هست واسه انجام دادن و کلی بهانه واسه زندگی کردن و بعد از اون مثل آدم سعی کردم از روز تولدم لذت ببرم، حتی اگه تو تنهایی میگذشت، نا سلامتی یه گهی مثل من متولد شده، کم روزی نیست واسه خودش!!!
دیروز هم تولدم بود، هر چند که دوستانم لطف کردن بهم و شب قبلش سعی کردن غافلگیرم کنن و بعد از 11 سال از آخرین جشن تولدم کلاه بوغی سرم گذاشتن و شمع تولدم رو فوت کردم که یادم نره منم میتونم واسه آدما مهم باشم.
اما روز تولدم همونجوری گذشت که تو بچگی خودم می خواستم باشه، ولی ایندفعه نمی خواستم اما شد و حالا فکر میکنم کاش یا به دنیا نمیومدم یا لااقل تو این روز متولد نمیشدم!
جاتون خالی نبود، روز گهی بود، گه!
از آمدنم نبود گــــــــردون را ســــود -------وز رفتن من جـاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود -------کیــن آمدن و رفتنم از بهر چه بود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود -------کیــن آمدن و رفتنم از بهر چه بود
- پی نوشت: دیروز فقط یه چیزش خوب بود، اونم عروسی شغال بود! بچه محلهای مادرم وقتی آفتاب تو آسمون باشه و بارونم بباره میگن امروز عروسی شغاله! فقط واسه چند لحظه حال خوبی داشتم و یاد بچگیا افتادم که با دهن باز این منظره رو نگاه میکردم و تو ذهنم دو تا شغال در حال ازدواج رو تصور می کردم!
- پی نوشت2: نخند ای اون عمه ات رو...، خیلی عقده ای نیستم، همش به اندازه ی دیگران، قدر تو یا اون یکی الاغ عقده دارم، اما اگه از بعضی گره های تو دلت حرف بزنی شاید زودتر باز بشن! شاید...