"زبان، وسیله اعمال نظم قالب است. نمی توان بیرون از زبان با جهان ارتباط برقرار کرد، لذا جدا شدن از زبان و ادعای شناخت جهان از موضعی مستقل که حرف اساسی دکارت است، تنها یک ادعاست. لذا توهم به کارگیری زبان به عنوان پدیده ای مستقل از مواضع اجتماعی جای خود را به نظریه ای میدهد که بر مبنای آن زبان به مثابه عنصری که ما در درون آن با جهان رو به رو می شویم در شکل دهی "من" نقشی کلیدی می یابد. بین"من" ، "زبان" و "زندگی" امکان تفکیک وجود ندارد. به گفته بارت زبان، قدرت است چون مرا مجبور می کند کلیشه های از پیش شکل گرفته را به کار برم و آنچنان ساختار محتومی دارد که به ما بردگان اجازه نمی دهد از آن آزاد شویم، چون هیچ چیز بیرون زبان نیست." (فصلنامه سینما و ادبیات، پائیز 88، ص 11)
اصولا انسان خارج از اجتماع به نوعی تعریف خود را از دست میدهد و اصلا و ذاتا مجال حیات نمی یابد(که اگر غیر از این بود جامعه ای شکل نمی گرفت و عکس اعتقاد روسو وجهه تامل بیشتری میافت و گناه انسان بر گرده ی خودش می بود و نه جامعه) اما درست در لحظه ی برقراری ارتباط با پارادوکس نیازحیاتی به ارتباط کامل و عجز در تحقق کامل آن(که از نظر من هر دو ذاتی است و چنانچه اکتسابی تلقی شوند وجه پارادوکسیکال از بین میرود) مواجه است، و در نتیجه چاره ای جز استفاده از معدودی کلیشه های زبانی به عنوان تنها مخرج متصل به جهان خارج از خود ندارد و به دلیل تنوع بی نهایت تلقی و احساس گاهی کلمات را از معنای اصلی دور و در جایی دیگر بر اساس برداشت های درونی خود به کار می برد.
و حالا تضاد دیگری بر این اساس رخ مینماید، که زبان اگر چه خاصیتی نظم دهنده دارد اما در لایه های درونی و معنایی خود با آشوب و به هم ریختگی بسیار گسترده ای روبروست و دلیل اصلی این به هم ریختگی را باید در ضعف و ناکاملی خود زبان در بیان همه ی آنچه که باید ادا شود جست، و این دردی است به نظرم بی درمان!